الهام امروز من و کمک به یک دختر جوان

امروز ۲۵ اردیبهشت صبح که بیدار شدم یک حس خاصی بهم گفت که برو آزمایشاتت رو تکرار کن!!!
داشتم فکر می کردم این ندا چیه یکدفعه یاد کلاس دیروز افتادم که بحث نجوا درونی و الهام بود.
استاد می گفت ندای درونی انسان همان الهامات درونی است که به آن حس ششم هم میگن. صداهایی که بدون هیچ دلیلی، ما در ذهن خود می شنویم و یا به ما الهام می شه که بعضی وقت ها افراد به آن الهام اعتماد می کنند و یا بعضی زمان ها اصلا به او اعتنایی ندارند که این الهامات گاهی باعث می شود که ما در زندگی تصمیماتی بگیریم.
دقیقا این نجوا درونی رو امروز صبح تجربه کردم.
خلاصه تا لباس پوشیدم و حرکت کردم ساعت نه ونیم صبح شد که به بیمارستان رسیدم .بیمارستان شلوغ بود وطول کشید تا نوبتم بشه.
دقیقا داشت نوبتم می شد که تلفنم زنگ خورد و دختر همکارم پشت خط بود و از من درباره دخترش سوالاتی پرسید و تا جواب داذم فکر کنم نیم ساعت زمان برد. در همان وقت صدام کردند که نوبت شما شده و من با سر تکان می دادم که الان میام.
خلاصه وقتی مکالمه من تمام شد، رفتم اتاق پزشک و وقتی آزمایشات منو دید گفت: آزمایش شما مشکل داره! وقتی اینو گفت جا خوردم! چطور خودم متوجه نشده بودم؟! یهو دلم خالی شد. بعد اینکه تکرار آزمایش رو برام نوشت، اصلا یادم نمیاد مسیر بیمارستان ابوذر تا چهارشیر رو چطور طی کردم فقط یادمه راننده گفت: کیانپارس. منم سوار شدم و در همان حال بد به راننده گفتم ۱۳ غربی پیاده میشم. وقتی رسیدم خودم رو در آزمایشگاه دیدم.
تصورش رو بکنید ساعت ۱۲ ظهر شده بود و منم صبحانه نخورده بودم خبر بدی هم بهم گفتن اصلا تصورش هم سخته .
به هزار زور همکاران آزمایشگاه از من خون گرفتند. آخه من خیلی بد رگ هستم و استرس هم که داشتم اصلا رگ هام ناپدید شده بودن. بعد اینکه خونگیری تمام شد، یک شکلات بهم دادن و دوباره رفتم. فکر کنم نصف کیانپارس رو با حال بد طی کردم. گفتم بزار زنگ بزنم به دوستم شاید حالم بهتر بشه اما دوستم جواب نداد.
یاد استادم افتادم. زنگ زدم گفتم: استاد ملت الهام بهشون میشه پولدار میشن، آخه این چه الهامی شده که باعث حال بدم شد. کلی برام تعریف کرد. گاهی باید صبر کرد تا متوجه شد که در آینده چه میشود. نگران نباش چیزی نیست و چند تا مثال برام زد تا آروم شدم. خداحافظی کردم و دوباره حس ید بر من مستولی شد. نصف کیانپارس رو پیاده رفتم تو اوج گرما و گرسنه و اصلا کسی رو نمی دیدم فقط خودم بودم و تنهایی.
خسته شدم یهو تصمیم گرفتم که ماشین بگیرم و برم خونه. خداروشکر زود سوار شدم و اول نادری پیاده شدم. به خودم گفتم بهتره حالمو خوب کنم و برای تغییر شرایط بهتره برا خودم یک چیزی بگیرم مثلا تیشرت با رنگ روشن. اما هر چی گشتم چیزی پیدا نکردم. دوباره تو خودم رفتم
یهو متوجه شدم جمعیت زیادی دور خانمی هستند شاید ۳۰ نفر. کنجکاو شدم و رفتم تو دل جمعیت.
دیدم دختر خانمی شاید ۲۰ ساله بود وسط خیابون افتاده بود. نمیدونم افت قند خون شده، نمیدونم گرما زده شده! دندوناش قفل شده بودن. فقط شنیدم سابقه تشنج داره.
یکدفعه نیروی عجیبی در من زنده شد. منی که ناراحت و احساس ضعف داشتم. منی که بدلیل کوهنوردی پای راستم آسیب دیده و نمیتونستم روی پام بشینم نشستم. درد یادم رفت. تمام ضعف بدنی و فکریم پرید و شروع کردم به ماساژ. شروع کردم به بالا بردن پاهای بیماری که دستهایش درهم تنیده و پاهایش ضربدری بود. داد زدم: کنار برید هوا بهش برسه! دست دیگرم دوباره به ماساژ و بعد دهانش که دندانهایش قفل شده بود باز کردم. فکر کنم کل این کارها شاید ۴ دقیقه زمان برد. دو دقیقه بعد اون دختر چشماش رو باز کرد و هاج و واج مونده بود که این همه جمعیت بالای سر اون بودند.
با کمک دوستاش نشست و شروع کرد به گریه کردن. فکر کنم ترسیده بود بنده خدا!
همان وقت آمبولانس اومد و من حس کردم کارم تمام شد. کیفم رو برداشتم و رفتم.
راه افتادم و فکر کردم تویی که حالت بد بود و ضعف بدنی وجودت رو گرفته، چطور تونستی یهو این همه قدرت پیدا کنی و الان چقدر حست خوب شد! انگار که چیزی نشده
وقتی حس کردم دختر جوان نیاز به من داره، تمام دردهام یادم رفت و ذهن مثبت، کمک به اون قدرتم را هزاران بار زیاد کرد.
چقدر خوبه که ذهن و باور مثبت همیشه داشته باشیم تا بر هر شرایطی غلبه کنیم.
الان که دارم این خاطره رو مینویسم برام عجیبه
دیر حرکت کردن من به بیمارستان
تماس تلفنی همکار که زمان نوبتم بود
و راه رفتن بی هدف من در گرما با خستگی و گرسنگی
همه و همه باعث شد در آن زمان به آن دختر برسم
راستی که از هیچی خودمون خبر نداریم
یعنی ممکنه هوش مصنوعی چنین خاطره ای رو برام پیش بینی می کرد ؟
قطعا نه
فقط خداست که لحظات ما رو رقم میزنه و ما در این میان انتخاب هایی رو خواهیم داشت که سرنوشت می شود
روزانه پزشکان و کادر درمان هزاران خاطره تلخ و شیرین این چنینی و بسیار سخت تر را تجربه می کنند و باعثمی شوند خانواده ها اشک شوق زنده شدن عزیز خودشون رو ببینند.
راستی چه شده که بعضی افراد به قداست و شان پزشکی رشته های پزشکی بخاطر خشم و عصبانیت توهین می کنند؟؟
کمی به خود بیاییم و در هر شرایطی مراقب حال مان باشیم چرا که این نااگاهی ها ما را به مشکلات می کشاند.
به امید سلامتی همه انسانها و احترام به همه مشاغل
۲۵ اردیبهشت ۱۴۰۳
شهلا مولوی